از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و از ماه و آسمان
از هرچه و هرآن که و هرکار خسته ام
دلخسته سوی خانه ی تن خسته می کشم
وایا از این حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
از دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت: یار تو هستم ولی نبود
از خود که زخم خورده ام از یار خسته ام
با خویش در ستیزم و از دوست در گریز
از حال من مپرس که بسیار خسته ام